اما هنگامی كه آنها با توافق مدير پرورشگاه قصد دارند او را با خود ببرند، حسنی با تكرار اين واقعيت كه آنها دارای پدری هستند كه روزی آنها را از سر فقر و ناچاری جلوی پرورشگاه گذاشته و بالاخره سراغ آنها خواهد آمد، از بردن او جلوگيری میكند. وقتی با مخالفت ديگران روبرو میشود در يك شب بارانی همراه خواهرش از پرورشگاه میگريزد. آنها سرگردان و خسته از پيدا كردن پدر، از فرط گرسنگی در رستوران تعطيل شدهای را به صدا درمیآورند. كارگر رستوران ظرفی از غذای گرم برای آنها میآورد. با پراكنده شدن بوی غذا در فضا، گربههای گرسنه سر میرسند و غذا را به يغما میبرند. در كشاكش جنگ و گريز بين گربهها و آنها، گربهای به کمک حسنی و خواهرش میآید که از آن پس دوستی آنها به تدريج شكل میگيرد و مستحكم میشود...