او تلاش میکند میمون خوبی برای پدر و مادرش باشد و میخواهد بر احساس ترسش غلبه کند. پدرش و میمونهای دیگر او را به خاطر ضعفهایش مسخره میکنند. آنها از موجودی افسانهای به نام «زوگور» میترسند...