مرغ گرفتار
مرد گرسنهای پرندهای ميگيرد و میخواهد آنرا بخورد. پرنده به مرد پيشنهاد میدهد که در قبال آزاديش، سه پند ارزشمند به او میدهد. مرد قبول میکند و پرنده اين چنين میگويد: پند اول، هرکس به تو حرفهای خيالی زد باور نکن. پند دوم، هيچ وقت افسوس گذشته را نخور. با گفتن اين دو پند، پرنده بالای درخت میپرد و به مرد میگويد در شکم من ده سکه طلا و يک ياقوت درشت است. مرد توی سرش زده و افسوس میخورد. مرد تقاضا میکند که سومين پند را بشنود. پرنده پاسخ میدهد که تو آن دو پند مرا در يک لحظه از ياد بردی و برای ابلهی مانند تو آن دو پند هم زياد بود...