قصه هجران
قصه هجران مگو بابا که میمیرم زهجرانت
وقت رفتن شد پدر، بنشین و بنشانم به دامانت
جان بابا کن نوازش، لحظهای گیرم در آغوشت
میروی میدان چه مقصود؟ ای پدر جانم به قربانت
رفتنِ میدان پدر جان
قصه عشق است و ایمان
در جدال با ستمگر
بهر محو ظلم و طغیان
بگذرم ای جان بابا، از سر و جانم
جان بابا سوی این صحرا دمی آهستهتر
میروی میدان پدر، آید ز هر سویی خطر
جان بابا ثانی حیدر، علی اکبر چه شد
آن عموی باوفا، عباس آب آور چه شد
همرهان رفتند و من زار و پریشانم
کودک شش ماهه اصغر
گشته همچون غنچه پرپر
از عمو دیگر مکن یاد
آرزویش رفته بر باد
بیش از این زاری نکن، ای نور چشمانم!
بوسه زد بر دخترش مولا حسین و او به تنهایی
عازم میدان خون شد با دل پرشور و شیدایی
از کنار خیمهها بُگذشت و میرفت آن سوی میدان
ناگهان از خواهرش بر گوش آن شَه آمد آوایی:
باز آی و برادر جان!
ای تشنه لب مهمان!
در سینه مرا باشد
یک راز نهان، ای جان!
هنگام وداع زینب، آن شیرزن والا
از جان به تماشا شد، بر قامت آن مولا
رفت از بر زینب چون، آن سرو سهی بالا
در خیمه ز هجرانش، شد محشر کُبرایی